لطفا هرکی سریع تر جواب بده معرکه میدم بهش
پیرمردی تهی دست زندگی را در نهایت فقر وتنگ دستی میگذارند و با سائلی برای زن وفرزندان قوت غذایی ناچیز فراهم میکرد و می گفت افسوس از این زندگی از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود و طبق عادت معمول با خودش سنگ آسیاب وگندم هایش حرف می زد و گله از سختی روزگار می کرد در همان حال مقداری گندم در دامن لباسش ریخت پیرمرد گوشه های لباسش را به هم گره زد در حالی که به خانه بر میگشت با خدا از مشکلات سخن می گفت که ۴رجی را در رفع مشکلاتم کن ای کاش عنایتی فرمایی و گره